برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 159
چرا یه کودک باید توی خیابون توی اون هوای سرد یخ بندونی اورگ بزنه پول جمع کنه
چرا ؟؟
چرا یه کودک فلسطینی توی این سن به شهادت برسه تو جنایت های آدم بزرگ ها کشته بشه
واقعا چرا؟؟
انسانیت !! واقعا کو این انسانیتی که ما آدم های از خود رازی ازش حرف میزمنیم
پس این سازمان های یونسکو همایت از کودکان کجان؟؟
چرا باید این توری باشه ؟؟
یعنی ما آدمها انقدر سنگ دلیم؟؟
چرا ؟؟
مرد تنها سر دو راهی !...برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 142
شانس
یه چیزی که بعضی وقط ها هست بعضی موقعه هام نیست
من آدم بد شانسی نیستم ولی
اون موقعی که باید شانس میداشتم نداشتم
یه آتیش سوزی بود
آتیش سوزی واقعی وحشتناک
یه آپارتمان تو مشهد
معمولا آتش سوزی ها رو به هلال احمر نمیگن
ولی اونقدر آتیش بزرگ بود
منو چند تا از بچه ها هم اعزام شدیم
وقتی رسیدیم
حدود ۱۰ یا ۱۵ تا ماشین آتش نشانی بودن
تقریبا همه ی ماشین های آتش نشانی اومده بودن
یه ساختمون ۱۸ طبقه
که از طبقه ۷ تا ۱۵ آتیش گرفته بود
دو سه نفر خودشون رو پرت کرده بودن
پایین رو تشک جات
ولی بقیه تو ساختمون گیر کرده بودن
ساعت ۱۱ شب
۸۰۰ یا ۷۰۰ نفر تماشا چی وایساده بودن که هشون تو دست پابودن
آتش نشان هام جونشون رو میگرفتن کف دستشون میرفتن توی آتیش
واقعا شجاعت می خواد
مرد تنها سر دو راهی !...برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 145
برای دانلود اینجا کلیک کنید
مرد تنها سر دو راهی !...برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 180
برای دانلود آهنگ اینجا کلیک کنید
مرد تنها سر دو راهی !...برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 248
توی آمبولانس بودم داشتیم میرفتیم سر یه حادثه وقتی رسیدیم دیم یه پژو چپ کرده
سری پیاده شدیم سه نفر بودیم توی اون ماشین هم سه نفر بودن
با قیچی آهن بر درو کندم یه دختر بچه زیبا غرق در اشک بود
کشیدمش بیرون
بقیه بچه ها سر گرم نجات پدر مادرش بودن
دختر بچه زیبا کوچولو سالم بود ولی همین طوری اشک می ریخت
ولی اصلا صداش در نمیومد
با دسمال اشکاشو پاک کردم
بعدم دستمو گذاشتم رو سرش نوازشش کردم
زیر لبم میگفتم اگه پدر مادر این بچه بمیرن
این فرشته چی میشه
چی به سرش میاد
چطوری می خواد بدون پدر مادر زندگی کنه
یواش یواش داش اشکه خودمم در میومد
با این که از اینجور ماموریتا زیاد رفته بودم ولی این یکی خیلی فرق داشت
بعد از ۲۰ دقیقه مادر پدر اون بچه رو آوردن بیرون
قلبم داشت وای میستاد
وقتی اون کوچولو مادرشو دید مثل یه بمبی منفجر شد
فرمانده م گفت زندن
وقتی اون بچه شنید لبخند زد ساکت شد
ولی اشکش همین طوری می ریخت
پدر مادرشو بردن بیمارستان
منم با اون کوچولو که تو بقلم بود مثل یه گلی که با چسب میبندیش تا نشکنه ساقش
به من چسبیده بود
ولی گریه نمی کرد
تو راه که داشتیم بر می گشتیم اسمشو پرسیدم
اسمش آرزو بود
بعد هم رسیدیم بیمارستان اون ماموریت هم تموم شد
حالا آرزو هفته ای یه بار میاد منو میبینه
امیدوارم از این خاطره خشتون اومده باشه.
مرد تنها سر دو راهی !...برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 142
برچسب : نویسنده : پوریا sar-2rahi بازدید : 154